۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

میگه س ب ز م آمما

میگه ماه ر مضونه باید برم نما*ز جم*عه!
میگم چییییییییییییییییییی؟ چشمم روشن!
میگه خیلی صو*اب داره!
میگم این صوابه که پشت سر یه ....... نما*ز بخونی
میگه من که به چشم خودم ندیدم! پس نمیتونم پشت سر کسی حرف بزنم گنا*ه داره!
میگم پس برو بگو اجازه بده شبها خونش بمونی تا به چشم خودت ببینی!
میگم هنوز به چشم خودت ندیدی ! دیگه چه اتفاق خارق العاده ای باید بیافته که به چشم خودت ببینی!
میگه نه نه نه شما جووونها خیلی بد شدین!
میگم نه ما جوونها بد نشدیم این شمائین که بدون استدلال فقط افتادین دنبال شر*یعتی که فکر میکنین اینها مبدا و اصلش هستن!
کم کم داره دعوامون میشه!
میگه اصلا به تو چه مربوط تو ق ر آ ن خدا گفته برید نما*ز جم*عه منم میرم!
میگم برو اصلا به من چه! فقط کاش همه مثل تو دل پاکی داشتن! ولی حیف حیف حیف!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

من و او

آخه چرا من و مامانم هر وقت 2 ساعت با هم تنها میشیم اشک مامانم در میاد و اعصاب من خورد میشه! نمیدونم این چه قضیه ایه! خیر سرم امروز رفتم خونه مامانم کمکش کنم! کار که نموم شد کمی نشستیم درد و دل بکنیم که از صبح تا حالا کل بدنم میلرزه ! میدونین چرا ؟ چون مثل آدم حرف زدن رو بلد نیستم! چون زبونم تلخه! چون به جای قربون صدقه باید حرفهای نیش دار بزنم! هی دلیل و برهان بیارم! هر دفعه هی توبه میکنم دفعه بعد بدتر میشه! خاک بر سرمون با این سنتهای مسخره ای که داریم! از صبح امروز حالم خیلی بده! خیلی